خیلی وقت پیش، آهنگری به اسم آدین، کمربندی از هفت سنگ قدرتمند رو ساخت، که هر کدوم، از طرف یکی از هفت قبیلهی دلتورا بودن. با استفاده از قدرت بینظیر کمبربند، اون تونست که تلاش ارباب سایه در جهت تسخیر پادشاهی رو دفع کنه. آدین به عنوان پادشاه دلتورا برگزیده شد، اما هیچوقت فراموش نکرد که دشمن هنوز شکست داده نشده. قرنها بعد، خاطرهای که از ارباب سایه به جا مونده بود، کمکم از یاد رفت و مردم دلتورا از بیتوجهی و بیکفایتی حکومت ناراضی بودن. با استمرار این وضعیت، ارباب سایه دوباره حمله کرد و با پخش کردن سنگهای کمربند در سرتاسر قاره، تونست کمربند رو بشکنه. جارد، دوست نزدیک پادشاه جوانی به اسم اِندون، موقع حملهی ارباب سایه، به اون و همسرش کمک میکنه تا از قلعه فرار کنن و از همدیگه جدا میشن تا در خفا بمونن. حالا ارباب سایه سطنت بر دلتورا رو به دست آورده و سالها تحت حکومت ظالمانهش گذشت. با این حال، ذرهای امید توی پسر جارد، لیف وجود داره. کسی که اونو با عشق بزرگ کرد و پرورش داد تا بتونه سنگهای گمشده رو پیدا کنه و دوباره کمربند دلتورا رو بازسازی کنه. در کنار باردا و جاسمین، لیف باید با دشمنان فریبکار و هیولاهای خطرناکی روبهرو بشه تا بر ارباب سایه غلبه کنه و صلح رو به دلتورا برگردونه.