« من » مُردم و به خاطر گناهی که « من » مرتکب شده بودم از چرخه ی تناسخ حذف شدم . یه فرشته بهم گفت که « من » در قرعه کشی برنده شدم و اون بهم یه شانس داد تا گناهم رو به یاد بیارم . روحم بدن یک پسر 14 ساله به نام ماکوتو رو تصرف کرد ، کسی که اقدام به خودکشی کرده بودش و « من » سعی کردم که خاطرات از دست دادم رو دوباره به یاد بیارم . « من » به خاطر وضعیت بسیار پر دردسری که ماکوتو توش قرار داشت و این حقیقت که « من » درون بدن اون قرار داشتم ، بسیار ناراحت و نگران بودم. « من » کم کم متوجه شدم که آدم ها دارن به همدیگه صدمه می زنن ، به خاطر اینکه این دنیا اونقدر رنگارنگ هست که اونا نمی تونن رنگ واقعی خودشون رو از همدیگه تشخیص بدن .